پسره رو کرد به چه گوارا و گفت : هی چه! میدونی چقد میخوامش ؟
چه برگشت و پکی به سیگارش زد و گفت : پس برو و بگیرش
پسره سرش رو انداخت پایین و گفت: نمیتونم نمیتونم
چه نگاهی به دیوار انداخت و گفت : ما هرگز نمیتونیم از داشتن چیزی برا زندگی مطمئن بشیم تا وقتی که براش مایل به مردن باشیم و این واقعیت خیلی ساده ایه.
پسره به حماقت چه پوز خندی زد و گفت : «آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز / پای پر آبله بادیه پیمای من است» منتها « ماه من روی زمین است و دلم در آسمان / قلب من در پی یار و یارهم با دگران»
چه کام عمیقی از سیگارش گرفت و به دیوار خیره شد، اشک از گوشه چشم پسره روی گونه ش جاری شد نور شمع سو سو کنان به قطره اشک می تابید و باعث میشد قطره اشک بدرخشه.