«دوست دارم در حال قدم زدن باهمدیگه راجع به علایق مشترکمون بحث کنیم تا به یه کافه بریم و با هم یه قهوه بخوریم و جدیدترین شعرم رو براش بخونم و ایراداهای وزنی شعرو بهم گوشزد کنه بعد با هم از هر دری سخنی بگیم و بعدشم راهمونو بکشیم و بریم، اما اون نیست و اگر هم بود من اصلا" جراتش رو نداشتم که برم و باهاش در میون بذارم و اگر هم جرات داشتم مطمئنم که بهش بر می خورد که من ِ داغون نشان چطور به خودم جرات دادم که باهاش رویا بسازم.»
تو همین فکرا بودم که یکی زد رو شونه م گفت: داداش آتیش داری ؟
گفتم: آتش است این بانگ نای و نیست باد // هرکس این آتش ندارد نیست باد
زیر لبش کسخلی گفت و راهشو کشید و رفت.
قشنگ بود...اما نمیدونم چرا وبلاگت مرموزه... راز داره...
رازی نیست گفتم و نه شنیدم و تمام
حیف نیست که این قلم روان فقط توی فضای مجازی به کار بره؟
بسیار عالی بود.موفق باشید.
اغراق نکن