پسره برگشت و محکم خوابوند تو صورت برتراند، برت در حالی که دستش رو صورتش بود روی دو زانو نشست و سیگارش رو از زمین برداشت و روی لبش گذاشت پسره داد زد: مگه نگفته بودی هرچی منطق نادرستتر باشه نتیجه ای که ازش بر میاد دلکشتر و لذت بخش تره ؟
برتراند راسل در حالی که مشوش شده بود کامی از سیگارش گرفت و باز سکوت کرد.
پسره بغض کرد و گفت: هی برت! معذرت میخوام منو ببخش دست خودم نبود که. فقط بگو حالا چیکار کنم.
برت به دیوار خیره شده و بود و چیزی نمیگفت
پسره با حالتی ترحم انگیز، ملتمسانه گفت : تو رو به خدا یه چیزی بگو
استیصال از سر و ریش پسره روی کف پوش اتاق چیکه میکرد و برت همچنان سیگار می کشید
انگار که داشت از اعماق وجودش به چیزی فکر میکرد. پسره کم کم اشک می ریخت و منتظر بود.
برتراند جای دست پسره رو روی صورتش کمی مالید و با صدای گرفته گفت: متأسفانه بسیاری از مردم پس از اینکه به دامان شوربختی درافتادند، به سعادت از دسترفته خویش پی میبرند؛ کاش تشنگی را تاب می آوردی، کاش ، کاش...