سی و یکم
سی و یکم

سی و یکم

پنجاهم

پسره رو کرد به چه گوارا و گفت : هی چه! میدونی چقد میخوامش ؟

چه برگشت و پکی به سیگارش زد و گفت : پس برو و بگیرش

پسره سرش رو انداخت پایین و گفت: نمیتونم نمیتونم

چه نگاهی به دیوار انداخت و گفت : ما هرگز نمی‌تونیم از داشتن چیزی برا زندگی مطمئن بشیم تا وقتی که براش مایل به مردن باشیم و این واقعیت خیلی ساده ایه.

پسره به حماقت چه پوز خندی زد و گفت : «آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز / پای پر آبله بادیه پیمای من است» منتها « ماه من روی زمین است و دلم در آسمان / قلب من در پی یار و یارهم با دگران»

چه کام عمیقی از سیگارش گرفت و به دیوار خیره شد، اشک از گوشه چشم پسره روی گونه ش جاری شد نور شمع سو سو کنان به قطره اشک می تابید و باعث میشد قطره اشک بدرخشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.