سی و یکم
سی و یکم

سی و یکم

چهل و سوم

«دوست دارم در حال قدم زدن باهمدیگه راجع به علایق مشترکمون بحث کنیم تا به یه کافه بریم و با هم یه قهوه بخوریم و جدیدترین شعرم رو براش بخونم و ایراداهای وزنی شعرو بهم گوشزد کنه بعد با هم از هر دری سخنی بگیم و بعدشم راهمونو بکشیم و بریم، اما اون نیست و اگر هم بود من اصلا" جراتش رو نداشتم که برم و باهاش در میون بذارم و اگر هم جرات داشتم مطمئنم که بهش بر می خورد که من ِ داغون نشان چطور به خودم جرات دادم که باهاش رویا بسازم.»


تو همین فکرا بودم که یکی زد رو شونه م گفت: داداش آتیش داری ؟

گفتم: آتش است این بانگ نای و نیست باد // هرکس این آتش ندارد نیست باد

زیر لبش کسخلی گفت و راهشو کشید و رفت.

بیست و دوم

توی پارک جلوی دانشگاه یه پسره و دختره نشستن روی یه نیمکت هوس میکنم برم بشینم روی نیمکت رو به رویی شون و ببینم چی میگن.


پسر: این پسره چوس ترم دیگه واسه من شاخ و شونه میکشه

دختر: حالا چیزی نشده که عزیزم

- نمیشه من باعاس حالشو بیگیرم

- نه بابا چیزی نگفت که

- اصن تو چرا ازش دفا میکنی ؟

- ...


یکی میاد بغل دست من میشینه و من از اینکه یکی بغل دستم بشینه متنفرم، پا میشم راهمو میکشم  میرم سمت ماشینم.

بیست و یکم

یکی اونور نشسته و موبایلش رو نشون بغلی میده همزمان میگه کیلیپ جدید تو ای اف ام رو دیدی ؟ خیلی قشنگه من عاشقشم به نظرم افرادی که به تو ای اف ام علاقه دارن مستحق دلسوزی ان بسکه تباهن واس همین یه چند ثانیه ای رو براش دل میسوزونم همیشه اون تیکه ته واگن یه حالتی داره که اون 6-7 نفری که تو اون قسمتن چاره ای جز فضولی کردن تو کار همدیگه ندارن در گوشه انتهایی واگن یه پسره دختره رو چسبونده به دیوار و با سو استفاده از شلوغی داره باهاش لاس میزنه همینم باعث میشه تحریک بشم چند ثانیه ای رو هم به نگاه کردن اونا اختصاص میدم بغلم یه پیره مرد کراواتی داره دور آگهی های استخدام خط میکشه جوری از بالای شیشه عینکش صفحه رو نگاه میکنه که انگار اون عینک رو بهش تحمیل کردن و نمیتونه برش داره پیرمرد جذابیتی نداره برام تمرکزم رو روی سربازی که بغل در ایستاده متمرکز میکنم با افتخار واسه یه پسره میگه که من سربازم سرباز وطن در حالی که هیچوقت نتونستم بفهمم چطور میشه به لباسی که بزور تنت میکنن افتخار کنی تو همین فکرا هستم که پیرمرد کراواتی بلند میشه و به سمت در میره این ایستگاه منه و منم بلند میشم و شانه به شانه پیرمرد کراواتی می ایستم چشمم دوباره به روزنامه می افته و بیشتر که دقت میکنم میبینم که پیرمرد دور آگهی های نگهبانی و سرایداری رو فقط خط کشیده، زندگی سخته .