«دوست دارم در حال قدم زدن باهمدیگه راجع به علایق مشترکمون بحث کنیم تا به یه کافه بریم و با هم یه قهوه بخوریم و جدیدترین شعرم رو براش بخونم و ایراداهای وزنی شعرو بهم گوشزد کنه بعد با هم از هر دری سخنی بگیم و بعدشم راهمونو بکشیم و بریم، اما اون نیست و اگر هم بود من اصلا" جراتش رو نداشتم که برم و باهاش در میون بذارم و اگر هم جرات داشتم مطمئنم که بهش بر می خورد که من ِ داغون نشان چطور به خودم جرات دادم که باهاش رویا بسازم.»
تو همین فکرا بودم که یکی زد رو شونه م گفت: داداش آتیش داری ؟
گفتم: آتش است این بانگ نای و نیست باد // هرکس این آتش ندارد نیست باد
زیر لبش کسخلی گفت و راهشو کشید و رفت.
توی پارک جلوی دانشگاه یه پسره و دختره نشستن روی یه نیمکت هوس میکنم برم بشینم روی نیمکت رو به رویی شون و ببینم چی میگن.
پسر: این پسره چوس ترم دیگه واسه من شاخ و شونه میکشه
دختر: حالا چیزی نشده که عزیزم
- نمیشه من باعاس حالشو بیگیرم
- نه بابا چیزی نگفت که
- اصن تو چرا ازش دفا میکنی ؟
- ...
یکی میاد بغل دست من میشینه و من از اینکه یکی بغل دستم بشینه متنفرم، پا میشم راهمو میکشم میرم سمت ماشینم.